دوستـ ــــی با مترسکـــ






















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


رمـــــــــانــــخــــانـــه

Bedonesharh

" ساناز با خنده برگشت و رو به سامان گفت : "
ــ مامان میگه یه موزیک لایت بگیم بذارن که برقصیم
سامان ــ اگه پاتو له کردم تقصیر من نیستا
ساناز ــ همچین میزنمت در جا بمیری
سامان ــ اول زندگی اینکارارو کنی وای به حال آخرش ...
" تو همین موقع موزیک با صدای بلند پخش شد . ساان با تعجب به ساناز گفت : "
ــ کی گفت بذارن ؟ ما که چیزی نگفتیم ؟
" عرفان رسید و گفت : "
ــ من گفتم داداش .
سامان ــ لیاقت داری والله
عرفان ــ واس خاطر شما نگفتم ، واس خاطر خودم گفتم .
ساناز ــ پاشو سامی الان تموم میشه ها
عرفان ــ عجله نکن طولانیه
" سامان و ساناز با خنده رفتن وسط و شروع کردن به رقص ، چراغا خاموش شدن و رقص نور ملایمی گذاشتن . عرفان کنارم نشست و گفت : "
ــ باهام نمیرقصی ؟
ــ نه از دستت ناراحتم .
عرفان ــ اگه خواهش کنم چی ؟
" نگاهی بهش انداختم و بلند شدم ، اونم با یه خنده بلند شد و ما هم رفتیم وسط ، کم کم زوجای زیادی به ما اضافه شدن ، سامان و ساناز پچ پچ میکردن و میخندیدن . اولین باری بود که منو عرفان با هم میرقصیم ، ازم قد بلند تر بود اما میتونستم نفسهاشو حس کنم . "
ــ چته ؟ اینجوری نفس میکشی ؟
عرفان ــ فکر کنم قلبم داره کنده میشه . اولین باره که ...
" حرفشو قطع کردم و گفتم : "
ــ عرفان بخاطر خدا تمومش کن باشه ؟
عرفان ــ نمیتونم بخدا نمیتونم .
ــ مگه نمیگی دوسم داری ؟
عرفان ــ آره
ــ خب من با یکی دیگه ام ، ما همدیگه رو دوس داریم .
" ایستاد و گفت : "
ــ تو رفیق داری ؟
ــ آره
" چشماش پر از اشک شدن . همه نگامون میکردن ، اولین دلیلش مطمئنا" رنگ موی عرفان بود و دومین دلیل اینکه اون وسط ایستاده بودیم . بعد از مکثی گفت : "
ــ وقتی دستتو میگیرم حسی نداری ؟
ــ نه
عرفان ــ من . . .
" دستمو گرفتم جلو دهنش و گفتم : "
ــ ادامه نده ، اگه دوسم داری سعی کن فراموشم کنی .
" دستمو ول کرد و رفت ، دویدم دنبالش اما بهش نرسیدم ، سوار تاکسی شد و رفت . ایستادم کنار در ، میخواستم بزنم زیر گریه . خودمم نمیدونستم چم شده . صداي مردونه اي باعث شد كه از حال و هواي خودم بيام بيرون ، برگشتم به پشت سر ديدم ارشياس ، دستاشو گذاشته بود تو جيبشو با يه لبخند منتظر جواب سلامم بود . "
ــ نشناختمت يه لحظه
ارشيا ــ از كت و شلوار متنفرم اما مجبور بودم تنم كنم
ــ تو اينجا ؟
ارشيا ــ ميبيني چه دنياي كوچيكيه ؟
ــ اوهوم . با كدومشون نسبت داري ؟
ارشيا ــ سامان نوه ي عموي بابامه .
ــ آهان . منم دوستشونم .
ارشيا ــ باران باران تو بودي پس .
ــ چي ؟
ارشيا ــ سامان خيلي راجعبت ميگفت ، ميگفت پروژه هاشو تو براش انجام ميدي
ــ آره
ارشيا ــ چرا ناراحتي ؟
ــ نيستم
ارشيا ــ اينجا ايستادي تنهايي فكر كردم منتظر كسي هستي
ــ نه پسر عموم نميدونم كجا رفت دنبال اون اومدم .
ارشيا ــ هموني كه باهاش ميرقصيدي ؟
ــ اوهوم
ارشيا ــ موهاش خيلي جالب بود قيافه ي قشنگي ام داره .
ــ باطنشم قشنگه
ارشيا ــ چرا بهم زنگ نزدي ؟
ــ يعني ميخواستي زنگ بزنم ؟
ارشيا ــ آره . بريم بشينيم ؟
" با سر بهش جواب مثبت دادم ، هر دو رو نيمكتي توي حياط نشستيم . اون منو نگاه ميكرد ، منم . . خودمم نميدونم فكرم پيش عرفان بود . با صداي آروم گفت :‌"‌
ــ نميخواي باهام آشناتر شي ؟
ــ با ... تو ؟
ارشيا ــ آره . من خيلي دوس دارم باهات آشنا بشم و بيشتر بشناسمت . ميدوني چيه ؟ تو چشمات نميشه فهميد چي به چيه . مرموزيا
ــ نه بابا .
" تو همين موقع صداي خنده ي سامان و ساناز باعث شد كه هر دو به سمت پله ها برگرديم . هر دو اومدن و نشستن كنارمون ، سامان گفت :‌"‌
ــ عرفان كجا رفت ؟
ــ نميدونم
ساناز ــ با چي بهش گفتي باري ؟
ــ گفتم كه نبايد موهاشو اينجوري ميكرد
ساناز ــ چيكارش داري آخه ؟ اتفاقا" خيلي ناز شده اينجوري .
سامان ــ ساني ؟ بس كن ديگه .
" ساناز چشم غره اي به سامان رفت و گفت :‌"‌
ــ شما همديگه رو ميشناسين ؟
ارشيا ــ آره تو پارك همديگه رو ديده بوديم .
سامان ــ ارشي اين همون دختره بارانه ها كه بهت ميگفتم عصبيه .
" چپ چپ بهش نگاه كردم ، اونم گفت :‌"‌
ــ ميبيني الان با اين چشماش بهم گفت كه : سامان خان ببين بعدا" چطوري جنازتو تحويل ساني ميدم .
ساناز ــ كار خوبي ميكنه .
" هر چهارتامون زديم زير خنده ، اما خنده ي من از ته دل نبود و اون شب فقط ارشيا اينو فهميده بود . بالاخره مهموني تموم شد و با همه و در آخر با آقا بزرگ ارشيا خداحافظي كردم ، سوار ماشين ميشدم كه ارشيا صدام كرد . :"
ــ بله ؟
ارشيا ــ بهم زنگ ميزني ؟
ــ شمارمو از سامان بگير خودت هر وقت خواستي زنگ بزن . كارتتو انداخته بودم تو لباسشويي هيچي ازش نمونده .
" خنديد و گفت :‌"‌
ــ انداختي كه ضد عفونيش كني ؟
ــ شايد .
ارشيا ــ باشه ، مراقب خودت باش . شب بخير
ــ شب شيك
" سوار شدم و راه افتادم سمت خونه . وقتي رسيدم بي حوصله اول نگاهي به پنجره ي اتاق عرفان انداختم ، خاموش بود . با خودم گفتم :‌"‌
ــ پسره ي خنگ خدا ميدونه تا اين وقت شب كجاست كه خونه نيست . چراغ خوابشم خاموشه عوضي . فقط دوس داره منو نگران خودش كنه . عرفان من چيكارت كنم آخه ؟ زنعمو چي ؟ چرا بايد منو يخواي آخه خنگول ؟ هم ازم كوچيكتري ، هم مادرت ازم متنفره ، تو لياقتت بيشتر از ايناست . من چيكارت كنم ؟
" يه دفعه دستي بازومو گرفت ، از ترس جيغ زدم ، دستشو گرفت جلو دهنم و گفت :‌"
ــ هيس بابا عين كوچولو ها جيغ و داد راه انداختي
ــ عرفان ؟
عرفان ــ نه بابابزرگشم ، از اون دنيا خبر آوردم
ــ بي مزه . اينجا چيكار ميكني ؟
عرفان ــ منتظر تو بودم .
ــ نشستي تو تاريكي كه چي ؟ منو بترسوني ؟
عرفان ــ نگرانم بودي نه ؟
ــ خير
عرفان ــ آره جون عمت
ــ كه چي ؟
عرفان ــ اينكه تو غرورتو به عشقت ترجيح ميدي .
ــ حرف مفت نزن .
عرفان ــ تو چشام نگاه كن و بگو دوسم نداري
ــ از سر رام برو كنار ميخوام برم تو .
عرفان ــ اول بگو بعد .
" نگاش كردم ، بي اختيار زبونم بند اومد . اما هر طور كه بود تونستم بگم كه :‌"
ــ من عرفان پسر عمومو دوس دارم . فقط بعنوان يه برادر . حالا برو كنار
عرفان ــ بگو كه منو بعنوان يكي كه عاشقته دوس نداري . بگو كه منو بعنوان يه مرد نميخواي .
ــ نميخوامت ، دوستم ندارم . شد ؟
" سرشو انداخت پايينو رفت كنار . رفتم تو و در رو بستم . "

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت10:5توسط Sina | |